نارفیقツ

ولی امروز... نمیدونم... هرچند اینو خوب میدونم حرفای دبیرمون تو زنگ زیست رو هیچ وقت فراموش نمیکنم =]
[میدونی چیه من اگه بخوام تازه خودمو بگم، همون درد مشترک همه مونه... صبح پا میشی صبحانه میخوری به خودت میرسی لباسای خوب میپوشی موهاتو خوشگل میبندی میری درس میخونی کار میکنی میگی میخندی فعالیت میکنی بدون اینکه به کسی بفهمونی تو دلت چخبره... این یعنی قوی بودن... ولی خب قوی بودن خودشم درده... انگار یه وقتایی هست که آدم از این قوی بودنِ... خسته میشه زده میشه تو دلش عقده ای میشه، به این فکر میکنه که چرا؟ برای چی؟ برای کی؟ مرتب باشم که چی بشه؟ خوشگل و شیک پوش باشم که چی بشه؟... همینه که باعث میشه وجود آدم از قوی بودن هم خسته شه:))]
*ولی حس میکنم حرفاش زیادی قشنگ بود
*ولی یه امروزو مشخصه حالم چقدر خرابه ها نه؟ :)
واقعیت اینه که هیچ کس هیچ وقت نمیدونه و نمیفهمه توی دلت چی میگذره... دلتنگ میشی، دلمرده میشی، گریه میکنی، داغون میشی...
احساس تنهایی میکنی، غذا نمیخوری، بیرون نمیری، علاقه ات به زندگی رو از دست میدی اما دم نمیزنی!
فردا صبح بیدار میشی و باز لبخند میزنی و به زندگی ادامه میدی، این داستان زندگیه که بالا و پایین مجبوری زندگی کنی، مجبوری بسازی، مجبوری نق نزنی و به همه بگی: حالم خوبه:)
حقیقت اینه که آدمیزاد خسته ست، خسته از تظاهر؟ آره... تظاهر به قوی بودن:) و همه این ها یعنی من از قوی بودن خستهام🖤
ولی من اونجایی فهمیدم حسودم که...
دیدم یه دختر داره با باباش دردودل میکنه:))))
بعضی ها پنجره را باز می کنند و فریاد می کشند.
بعضی ها پرده را می کشند و گریه می کنند...
کاش می شد قلبم رو به خاطر دردهایی که داره تحمل میکنه بغل کنم... :)♡
و در پایان:
کاش کسی میگفت چطور میتوان به چیزی فکر نکرد؟
کسی را دوست نداشت؟
و رنجی را فراموش کرد؟
چطور میتوان آسوده بود از فکر، از خیال؟
چطور میتوان رها کرد؟
و گریخت؟
از آدم ها... از انتظار...
گاهی از زندگی...
و از دردهای نگفتنی که آدم را شکسته میکند؟
آدما فکر میکنن میشه برگشت... میشه جبران کرد... میشه معذرت خواست... میشه توضیح داد...
اما چیزی که آدما بهش فکر نمیکنن اینه چه هرچیزی یه زمانی داره، از زمانش که گذشت دیگه بود و نبودش فرقی نداره، درواقع وقتی از زمان درست یه چیزی بگذره، دیگه هرکاری هم که بکنی قابل جبران نیست...
آدما هميشه اشتباه فکر میکنن:)