♱اَفکآرِمَن♱

گم شده در افکاری از جنس غم...✞

ردپای‌مهربآنی‌نیست!

رک بگویم از همه رنجیده‌ ام

از غریب و آشنا ترسیده ام

رد پای مهربانی نیست، نیست... 

من تمام کوچه را گردیده ام

سال ها از بس که خوش بین بوده ام

هر کلاغی را کبوتر دیده ام

وزن احساس شما را بارها

با ترازوی خودم سنجیده ام 

بیخیال سردیِ آغوش ها... 

من به آغوش خود چسبیده ام

من شما را بارها و بارها

لا به لای هر دعا بخشیده ام

مَن تَمآمِ گِریِه هآیَم رآ شَبی... 

لآ بِه لآیِ وآژِه هآ خَندیدِه ام:)))... 

بَچگی🥲

کاش می‌شد بچگی را زنده کرد

کودکی شد کودکانه گریه کرد... 

 

شعر قهر قهر تا قیامت را سرود

آن قیامت که دمی بیشتر نبود! 

 

فاصله با کودکی هایمان چه کرد؟ 

کاش می‌شد بچگانه خنده کرد!:)

♱سَـرنِوِشـت♱

بِه نآم کِتآبِ سَرنِوِشت... 

کِه بَرآی هَرکَسی چیزی نِوِشت... 

بِه مآ کِه رِسید... 

قَلَم اُفتآد و دِگَر نَنِوِشت... 

گُفت:

تُو بِمآن اَسیرِ سَرنِوِشت... :)) 

درختِ‌پآییز

حس اون درخت پاییزی رو دارم که دونه به دونه برگاش ریخته و مردم حتی نیم نگاهی هم بهش نمیندازن، منتظره فصل بهار بیاد که همه چیز سروسامون داده بشه انقدر حسرت نخوره که چرا مردم براش ارزشی قائل نیستن:)) 

ولی نمیدونم چرا اون فصل بهار هیچ وقت از راه نمیرسه!... هرچند... 

همون بهتر که هیچ وقت از راه نرسه!! از مردم بیزارم:)...