♱اَفکآرِمَن♱

گم شده در افکاری از جنس غم...✞

درختِ‌پآییز

حس اون درخت پاییزی رو دارم که دونه به دونه برگاش ریخته و مردم حتی نیم نگاهی هم بهش نمیندازن، منتظره فصل بهار بیاد که همه چیز سروسامون داده بشه انقدر حسرت نخوره که چرا مردم براش ارزشی قائل نیستن:)) 

ولی نمیدونم چرا اون فصل بهار هیچ وقت از راه نمیرسه!... هرچند... 

همون بهتر که هیچ وقت از راه نرسه!! از مردم بیزارم:)... 

بی‌اهمیت

من متنفر شدن از آدما رو بلد نیستم و نبودم... فقط یهو برام بی اهمیت میشن، دیگه پیگیر کاراشون نمیشم، اهمیت نمیدم که کجا میرن... دیگه نگرانشون نمیشم! 

✦شبای‌مرگ✦

کی گفته آدما فقط یه بار میمیرن؟! 

یه شبایی هست که تا خرخره مردن رو حس میکنی، تک تک سلولات میمیرن، اما صبحش یه لبخند میزنی و هیچکس هیچ وقت نمیفهمه که شبش چندبار مردی:)... 

بهم بگو مامان:)!

حالم خوب نیست، مامان! بعضی اوقات حس میکنم که مناسب این دنیا نیستم! و نمیتونم با هیچ چیزش کنار بیام! با اینکه هرروز با تمام توانم تلاش می‌کنم! اما نمیتونم باهاش کنار بیام! چون... 

چون دارم درد میکشم... همیشه! 

و من خسته‌ام... خسته از درد کشیدن:) تهش قراره چی بشه مامان؟ 💔