حس اون درخت پاییزی رو دارم که دونه به دونه برگاش ریخته و مردم حتی نیم نگاهی هم بهش نمیندازن، منتظره فصل بهار بیاد که همه چیز سروسامون داده بشه انقدر حسرت نخوره که چرا مردم براش ارزشی قائل نیستن:))
ولی نمیدونم چرا اون فصل بهار هیچ وقت از راه نمیرسه!... هرچند...
همون بهتر که هیچ وقت از راه نرسه!! از مردم بیزارم:)...
من متنفر شدن از آدما رو بلد نیستم و نبودم... فقط یهو برام بی اهمیت میشن، دیگه پیگیر کاراشون نمیشم، اهمیت نمیدم که کجا میرن... دیگه نگرانشون نمیشم!
تماشاگرت خواهم بود زمانی که تاوان همه چیز را خواهی داد...!
چه راحت خودشان را در قلبمان کشتند آنهایی که روزی جان ما بودند...!
مثل اون شعر حسین منزوی که میگه :
شبیه بغض نوزادی که ساعت هاست میگرید... پر از حرفم کسی اما زبانم را نمیفهمد!
کی گفته آدما فقط یه بار میمیرن؟!
یه شبایی هست که تا خرخره مردن رو حس میکنی، تک تک سلولات میمیرن، اما صبحش یه لبخند میزنی و هیچکس هیچ وقت نمیفهمه که شبش چندبار مردی:)...
حالم خوب نیست، مامان! بعضی اوقات حس میکنم که مناسب این دنیا نیستم! و نمیتونم با هیچ چیزش کنار بیام! با اینکه هرروز با تمام توانم تلاش میکنم! اما نمیتونم باهاش کنار بیام! چون...
چون دارم درد میکشم... همیشه!
و من خستهام... خسته از درد کشیدن:) تهش قراره چی بشه مامان؟ 💔
من بی کس و تنهام
تو تکیه گاهم باش:)
مثل قدیما... پشت و پناهم باش:)))