قصه بدون شروع
ولی قرار نبود این قصه ی قشنگ شروع نشده یهویی به پایان برسه!
ولی قرار نبود این قصه ی قشنگ شروع نشده یهویی به پایان برسه!
چقدر تنها و بی کس شدیم که دردامونو تو دنیای مجازی ای می نویسیم که بازم توش کسیو نداریم :)💔
گاهی شنیدن یه کلمه باعث میشه تموم بشی...! یه حرفایی مثل سیلی میخوره، به صورتت... به قلبت! بدجور دردت میگیره...
حرفایی که بعد از شنیدنشون فقط اشک لبریز میشن از چشمات! همون حرفایی که همیشه فکر میکردی قرار نیست هیچ وقت بشنوی!
حس میکنی نمیتونی هضمشون کنی... حتی نمیتونی فراموش شون کنی! تو یه گوشه از ذهن و قلبت روشن میمونه...
وجودتو به آتیش میکشه و خاموش هم نمیشه! آره... درسته...
شمشیر کردن تو قلبم رو ترجیح میدم به شنیدن زبون آدمیزاد که قلبتو هدف قرار دادن :)
افکارم داشت نابودم میکرد، سعی کردم فکر نکنم و بگم گوربابای همه چی، هرچه باداباد... ولی سکوت هم قاتل بود!
شنبه : به دنیا می آید...
یکشنبه : راه می رود...
دوشنبه : عاشق می شود...
سه شنبه : شکست می خورد...
چهارشنبه : ازدواج می کند...
پنجشنبه : به بستر بیماری می رود...
جمعه : می میرد...
فرصت های زندگی را دریابیم و بدانیم،
که فرصت باهم بودن؛ چقدر محدود است... :)