♱اَفکآرِمَن♱

گم شده در افکاری از جنس غم...✞

چرا باهام مهربون نمی‌شی؟ :)

ماماااان

مامان بسه، تروخدا بسه

بیا بغلم کن دستتو بکش رو سرم بگو چته

گریه کنم تو بغلت بگم از این دنیای نامردی که همه رو بر علیه من کرد و یکاری کرد دنبال بهونه باشم همیشه واسه مرگ و گریه 

مامان به خدا دارم دق میکنم 

لعنتی کجاااایی، نامرد نیستی ببینی حال و روز منو، مگه تو مامانم نیستی چرا داری دلمو با هزار رویی هات تیکه تیکه میکنی

دلتنگتم اخه مامااان:) 

من مامان مهربون خودمو میخوام... چرا باهام اینجوری میکنی، خوبه واست حسرت ننه اینو اونو بخورم؟ 

مامان به ولای علی خسته شدم کجایی:) 

میخوای سر قبرم واسم مهر مادریتو ثابت کنی؟ اره....؟ بمیرم خوبه؟ اوکی... 

مامان داغمو ببینی الهی🙂

غریبی...

بابامو نمیتونم بغل کنم... 

مامانمم... نمیشه بهش توضیح داد... 

دوستامم که درگیر دردای خودشون... 

خودمم که غریبم با خودم! 

کلا میشه گفت:

چه غریبم من تو این تَن... :) 

حالم..

نمیدونم چی بگم... حرفام ته کشیده... شایدم خستگیمو از زندگی و هرچیزی که مربوط به سرنوشت من میشه نمیشه با حرف توصیف کرد... 

فقط میخوام داد بزنم... : خـــســـتـــم :)